|
شنبه 23 خرداد 1394برچسب:رمان عشق و نفرت،قبول میکنم, :: 16:28 :: نويسنده : سما
از مامان و آبجی ثنا خداحافظی کردم و رفتم بیرون و درو بستم.داشتم توی خیابون راه میرفتم که یه آگهی دیدم و خوندمش. راجب تست بازیگری بود برای فصل سوم یه سریال به اسم قبول میکنم میخواستن برای نقش زن تست بازیگری بگیرن.یه لبخند گوشه ی لبام نشست چون از بچگی آرزو داشتم بازیگر بشم.ولی وقتی محل فیلم برداری رو خوندم لبخند روی لبام محو شد:بهوپال با خودم گفتم:اوه نو!آخه چرا بهوپال؟بهوپال از بمبئی خیلی دوره که!حیف که نمیتونم برم تست بدم اما بعد به خودم گفتم:ولی این تنها فرصت منه چاره ای ندارم باید برم.اوه گاد حالا بابا رو چجوری باید راضی کنم؟چاره ای نیست خودم یه کاریش میکنم برگشتم به خونه درو باز کردم و از پله ها دویدم بالا.مامان پرسید: سوربهی به این زودی برگشتی؟گفتم: مامان جون کار دارم کار دارم و در اتاقمو باز کردم و داخل شدم و پشت سرم درو بستم.از طریق سایتشون برای تست ثبت نام کردم.باید ساعت 8 صبح اونجا میبودم.با خودم گفتم:اینطوری که نمیشه باید به یکی بگم.بابا که عمرااا!مامان هم ممکنه عصبانی بشه.پس... اوه یس فهمیدم!آجی ثنا!فقط به اون میتونم بگم همین که اینو گفتم در اتاقم باز شد و آبجی ثنا اومد داخل. بهش گفتم:آجی ثنا میشه باهات صحبت کنم؟ -البته آجی بگو ببینم. همه چیو به خواهر بزرگم گفتم.بعد اضافه کردم: آجی تو فقط هیچی به بابا و مامان نگو وقتی برگشتم خودم یه چیزی جور میکنم میگم -باشه آجی سوربهی تو با خیال راحت برو موفق باشی. -قربونت برم آجی فردا 8 صبح باید برم برای تست نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |